زمستان 1384 - Divani Makhfi Badakhshi-دیوان مخفی بدخشی -
ساعت 7:20 صبح چهارشنبه 84/11/5
******* بر طرف جان گشته بسمل آن تیغ ابرو بر طرف دل که خون کردست آن لعل سخنگو برطرف ناوگ مژگان و تیر غمزه اش را سینه ام گر هدف شد باد مزد شصت و بازو بر طرف سر که در راه وفا برباد دادم حیف نیست تن که گریده است خاک آن سر کو برطرف صبرو آرامم اگر آن قد دلجو برد برد دین و دانش گر ربود آن خال هندو برطرف دست و پایم گر به تار زلف مشکین بست بست کرد طوق گردنم قلاب گیسو بر طرف هر نگاهش فتنه ی و هر ادا یش آفتی صد بلا گر بینم از آن چشم جادو بر طرف گفتگوی غیر را مخفی بگو تدبیر چیست سد جفا گر بینم از آن شوخ بد خو بر طرف ************ توشه ی عاشق پر خون بود از یاد لبت شیشه ی عاشق فکر دهن تنگ تو اندیشه ی عاشق فصاد چه داری سر آزار زلیخا جز دوست نباشد به رگ و ریشه ی عاشق آمد ز ازل رسم جفا شیوه معشوق در راه وفا خاک شدن پیشه ی عاشق هر سنگ که می کند همی گفت به فرهاد بر پای خود است عاقبت تیشه ی عاشق غم قافله سالار بود در سفر عشق مخفی بود از خون جگر توشه ی عاشق *********** چالاک
تا کی زهجرت ای شو خ بی باک خو بارم از چشم ریزم بسر خاک مثلت ندیده چشـــــــــــــم زمانه تا گشته برپا ایـــــــــوان و افلاک بسیار خوبان دیدم ، ندیدم در فن و شوخی همچو تو چالاک در کوره ی غم تا چند سوزی جسم ضعیفم مانند خاشاک از لطف گاهی گر سویم آیی مانی قدم را در چشم نمناک تن فرش راهت سر خاک پایت گردد فدایت این جان غمناک زهری که باشد از دوست مخفی هرگز نخواهیم از غیر تریاک ¤ نویسنده: کیومرس آریا
ساعت 6:48 صبح سه شنبه 84/11/4 پنهان میکنم
شام هجران بسکه یاد آن لعل رخشان میکنم
در خیالش ملک کابل را بدخشان میکنم
|
|
ساعت 8:19 صبح یکشنبه 84/11/2
شام و سحر
ایشوخ جفا پیشه ی بیداد گرمن
بنگر که ز هجر تو چه آید بسر من
رفتی زبرم ای بت بد مهر و ببردی
صبر از دل و هوش از سرو نور از نظرمن
جز زلف و رخ یار که دارم به خیالش
فرقی دگری نیست زشام و سحر من
در باغ شده زیر پری فاخته پنهان
تا سرو بدیده است بت جلو گر من
مخفی به جز از اشک که این هم گذرد زود
در کلبه ی تنها که بگیرد خبر من
*******
قربان جنون
چون یار جدا میشود ایدل همه خوب شو
یک قطره ی آخر زرده دیده برون شو
گردون همه دون پرور و هم سفله نواز است
یک چند به اوضاع جهان بنگر و خون شو
در بحر رود بحر شود قطره ی نا چیز
ای کم تو هم از خویش برون آی و فزون شو
رفتم بطواف حرم و گفت سروشم
از هستی موهوم برون آی و درون شو
تا محو تا گردند همه آیینه رویان
ای صیقل زنگار دل از پرده برون شو
مخفی بجز از لطف تو غمخوار ندارد
با فخر دو کونین مرا راهنمون شو
*********
خط خوبان
خط آمد بر رخت ای سیم تن آهسته آهسته
برون شد سبزه ات گرد سمن آهسته آهسته
ببین ای باغبان گل کرد آن حرفی که دی میگفت
نسیم صبح در گوش چمن آهسته آهسته
بت نا مربانم مهربان گردیده میترسم
مباد بشنو چرخ کهن آهسته آهسته
بود افسون طفلی را، که بفریبند با شکر
دلم را برد آن شیرین سخن آهسته آهسته
فدایت جانم قاصد چو بردی نامه ام سویش
زبانی هم بگو احوال من آهسته آهسته
نبودت گر سر آزردن مخفی چرا گفتی
سخن با مدعی در انجمن آهسته آهسته
********
زلف شبرنگ
دلم تا به غم او خو گرفته
زخویش و آشنا یکسو گرفته
عجب چشم سیاه و و حشت آمیز
مگر این شیو از آهو گرفته
برون شد تا نگارم از گلستان
چمن را غلغل و کو کو گرفته
کمر بسته ب قتلم چشم مستش
بکف شمشیر از ابرو گرفته
به گلشن شب گشود آن زلف شبرنگ
مگر شب بو از آن شببو گرفته
به پهلوی تو تا جا کرد اغیار
مرا دردی است در پهلو گرفته
بریده دل زعیش هردو عالم
چو مخفی با غم او خو گرفته
شگوفه
بهار وسبزه و جوش شگوفه شده هر شاخ گلپوش شگوفه
همی نالید بلبل زار و میگفت چنین آهسته درگوش شگوفه
چو هستی را نمیباشد وفایی هزار افسوس از جوش شگوفه
کند تصدیق بر بی مهری عمر زبان و حال خاموش شگوفه
ببین در باغ و عبرت گیر (مخفی)
چه شد این فیشن* دوش شگوفه
¤ نویسنده: کیومرس آریا
|
ساعت 7:44 صبح یکشنبه 84/11/2
شگوفـــــــــــــــــــه
زجود خوان کرم پر گشاده است شگوفه
هزار نعمت الــــــوان نهاده است شگوفه
اگر بسیر خرامی بپای بوســـــیت ای گل
به صــحن باغ خیابان فتاده است شگوفه
ببین بدیده عبرت که چشم اگر تو نپوشی
زاوج روبه تنزل نهاده اســــــــــت شگوفه
غرور عیش جوانی دمی ست همچو حباب
فتد بخاک اگر پر کشـــاده است شگوفه
خوش است مصرع صایـب که گفت ای (مخفی)
(زجلوه ی که دل از دســـت داده است شگوفه)
**********
تخت سلیمان
نوروز جهان گشته گل افشان زشگوفه
فرش زرو سیم است خیابان ز شگوفه
یک عالم شـور است جــــوانان وطن را
گویا در و بام است چـــــراغان زشگوفه
مرغان چمــــــن نغمه ی داوود سرایند
آورد صبا تخــــــــت سلــیمان زشگوفه
هردم بسر ســـــــبزه ز تحریک نسیمی
گلریز کند شـــــــــاخ درختان ز شگوفه
بلبل همه شـــــــب تا به سحر زار بنالد
پیوسته کـــــــند ناله و افغان ز شگوفه
دوران گل و عیش جهان پابرکاب است
یک هفته تهی گشت گلستان زشگوفه
اموات شجر زنده کند باد بهــــاری
مخفی بنگر صنعت یزدان زشگوفه
********
کجا دل
مرا از دوســــــتان دارد جدا دل
ندانم تا چــــــــه دارد مدعا دل
زلیخا روی یوسف دیده میگفت
محــــــــبت کاه باشد کهربا دل
تو هم بی ما به کوه یار گردی
الهی خون شوی ای بیوفا دل
صـــــبوری ازدل عاشق مجویید
کجا صبر و کجا عاشق کجا دل
نداری رحم بر جان من ای شوخ
ندانم در برت سنگ است یا دل
غلط باشد که من خود را بگویم
چرا دادم به یار بیـــــــــــــوفا دل
ملامت نیستــم نادیده بودم
مرا افگــنده آخــر در بلا دل
زبـــــــــس آزردم از اهل زمانه
سوا گریده است از ماسوا دل
غم جانان چو با من آشنا شد
بمن شد (مخفیا) نا آشنا دل
********
در کنار گـــــــــــــــل
ساقی بیا که میــــــــــگذرد روز گار گل
یک هفته بیش نیســــــــت دوام بهار گل
گردان شدست کشتی گل هرطرف مگر
دریای آتشین شده باغ از شـــــــرار گل
از سبزه کرده فرش چمن باغـهای صنع
آمد سحاب تا که بشــــــــــوید غبار گل
عالم معطر اســــــــــــــت مگر تاجر بهار
آورده مشک و عنبر سارا ببـــــــــــــا گل
افتد بخاک سبزه و شبنـــــــــم رود زخود
از خنده خورده اند مــــــــــگر کو کنار گل
آن سرو ناز گشتــــه خرامان سوی چمن
آمد نســـــــــــــــیم و کرد بپایش نثار گل
هر جا حبیب هست بود در پی اش رقیب
آمد فغان و ناله ی بلــــــــــــــبل زخار گل
صد گریه هست در پی یک خــــنده مخفیا
از شبنم اســــــــــــــــــت اشک روان گل
*********
قربان کیستی
ای دیده باز واله و حیــــــــــــــــــــــــــــــــــران کیستی
ایدل اسیر زلف پریشـــــــــــــــــــــــــــــــــــان کیستی
ای سرو قد غنچه لب گلـــــــــــــــــــــــــــــــعزار من
زیب بهار و زینت بستـــــــــــــــان کیستی
بکشا نظرکه مورضعیــــف تو ایم ما
ای پادشاه حســــــــن سلیمان کیستی
ماخون دل خوریم وتوباغیر جام می
گریان من ازرقیب توخندان کیستی
یعقوب وار بیت حزن گشته خانه ام
در تخت مصر یوسف کنعان کیستی
ما و دلی که بسمل آن چـــشم کافرست
ای جان تو هم بگــــــــــــــــــو که تو قربان کیستی
گل را که جوش حسن زیک هفته بیــــــــــــش نیست
مخفی خموش بلبـــــــــــــــــل خوش خوان کیستی
***********
نقش خیال
این عالم عبرت نیست جز برق شرر چیزی
در مشرب و ما کولش جز خون جگر چیزی
در عیش وغم عالم در بیش و کمش هر دم
هر چند نظر کــــــــردم نامد به نظر چیزی
قوت دل دانایان از خــــــــــــــون جگر باشد
حاصل ز هنر نبود بر اهـــــــــل هنر چیزی
صد غوطه بخون دل خوردیم و به کف نامد
غواص خـــــــــــــیالم را از دور گهر چیزی
عیبش زهنر بهتر تلخش ز شکر خوشتر
هر کس که بکف دارد از سیم و زر چیزی
عمری است گرفتـــــارم در جمع اسیرانت
از لطف نظر ســـویم ای شوخ پسر چیزی
خلقی به فغان آمد از ناله من لیـــــــــکن
اندر دل سخت تو ناورد اثری چــــــــــــیزی
سنبل که پریشان است در باغ نسیم آورد
از نگهت گیســـــــــــویت البته خبر چیزی
مخفی چو بسی دیدم در نیک و بد عالم
جز نقش خیال او نـــــــامد به نظر چیزی
***********
ستم تنهایی
دوستان با که دهم شرح غم تنهایی
عاقبت کـــــــــرد خرابم الم تنهایی
یار هم درد بود زهر غمم را تریاک
همه غم سهل بـــود آه غم تنهایی
کردی ای چرخ زیاران موافق دورم
گشتم از جبر تو آخر علم تنهایی
لشکر فکرو غم از هر دو طرف آورده هجوم
سر نهم بر سر زانو چو دم تنهایی
شب یلداست شبم روز قیامت روزم
دیــــــدم این لیل و نهار از کرم تنهایی
فلک از جور چو هم صحبت غولانم کرد
یا الهی به گویم ، از ســـــــتم تنهایی
آنچه قسمت ز ازل رفت نگردد کم بیش
مخـــــــــفیا صبر گزین در حرم تنهایی
تیغ دو ابرو
ای آنکه ز فردا خبرت نیست که هستی
مغرور مشو هیچ گراز خود خبر هستی
باری بتو معلــــــــوم شود حال بدو نیک
روزیکه ازین منزل پر حادثه رســــــــتی
جز تیغ دو ابروی تو و آن چشم می آلود
شمشیر ندیدست کسی در کف دستی
چشم تو و صد غمزه به هر غمزه بلایی
زلف تو وصدحلقه به هرحلقه شکستی
گفتم که جواب غزل کیست خرد گفــت
مخفی نه ترا گفتم ازین مرتبه پســـــتی
¤ نویسنده: کیومرس آریا
|
ساعت 7:4 صبح یکشنبه 84/11/2
چشم جادویی
ز جام باده ی شوقش زبس سر شار و مدهوشم
جنون هر لحظه میگـــــوید نهان صد راز در گوشم
به خود در مانده ام یارب نمـــــــــــــیدانم سرا پا را
نگاهی چشم جادویی مگر کردست مــــدهوشم
ربوده قامت و رخســـــــــاره و لعل لب و چشمش
زتن تاب و زرخ زنگ و زدل صــــــبر و ز سر هوشم
چو مجنون بوسه بر چـــــشم غزلان دادم و گفتم
نثار مد ابروشم فدای چشـــــــــــــــــــم آهوشم
اگر در زلف مشکـــــــینش بشد از کف دل و دینم
زشام کفر بیرون کــــــــــــــرد آن صبح بنا گوشم
چنان بیگانه کرد از عقل و هوشم عشوه ی ساقی
که تا دور قیامت بر نمی آید بســـــــــــــر هوشم
بنالد طبع من با غنچه ات ای باغبان مخــــــروش
خراب لعل می نوشـــــــــم خراب لعل مینوشم
روم در باغ و بیخود هر نفس در پای سرو استم
در آن ساعت که یاد آید از آن سرو قبا پوشـــم
نه مخفی کفر را دانم نه آیین مسلـــــــــــمانی
ز دین ودل برون کردست آن زلـــــف سیه پوشم
لعل مینوش
زبس که کرده خراب آن دو لعل مینوشم
نظر به جام شراب ار کنم رود هوشم
اگر وصال تو ای حور وش دهد دستم
نسیم روضه ی رضوان شود فراموشم
براین امید که قاصد پیامت آرد باز
خوشم بدین که رقیبم به شکوه یاد کند
به محفلی که زخاطر کند فراموشم
چو شب به صبح رسد هر نفس دهد یادم
ز شام زلف کج و صبح آن بنا گو شم
شب و صال تو ای ماه رخ ز حیرانی
بسان آیینه از یاد خود فراموشم
زبسکه چشم تو در کار سرمه تیز بود
کند به پیش تو در هر نگاه خاموشم
بیادم آمد و در پای سرو افتادم
نهال قامت آن دلبر قبا پوشم
هزار آیه ی قرآن زبر کنم مخفی
به خط صفه ی رویش رسم رود هوشم
¤ نویسنده: کیومرس آریا
|
ساعت 5:33 صبح یکشنبه 84/11/2
بنازم
زعشاق رنجــــــــــــیدنت را بنازم
باغیار خنـــــــــــــــــدیدنت را بنازم
بصد قهر از بـــــــــــــــــــا غیر رفتن
بصد ناز پـــــــــــــــس دیدنت را بنازم
به هنگام گلگشت در صحن بوسان
به نمــــــــــــکین حرامیدنت را بنازم
به ایمای چشـــــــــم و اشارات ابرو
ادای سخن گفـــــــــــــتنت را بنازم
ربودی دل از دست مخــــفی و آنگه
به قتلش کمر بستـــــــنت را بنازم
*****
ای قاصر از ادای صفاتت زبــــــــــــان ما
کی در خور ثنای تو باشـــــــــد بیان ما
ماکی بذات خویش چو تصویر میـرسیم
تا از تو آشکار نگردد نهـــــــــــــــــان ما
ازحرص دانه در فقس هستیـم ورنه بود
از اوج هفت چرخ بلند آشــــــــــیان ما
نه لایق بهشــــــتم و نه در خور جحیم
ما خو چه ایم تا چه بــــود این و آن ما
عمر عزیز در سر ســــــودای خام شد
دارد متاع یاس مــــرا ، مـــــر دکان ما
داریم امید بر کرمت ورنــــــــه با عمل
اینجا چه تا چه بود آن جــــــــهان ما
ایمان مکن ز مخفی بیچاره ات دریغ
یارب دمی که می بری از تن روان ما
*******************
لعل سخنگوی
کمترین بنده بو د مهر گل روی ترا
مه دهد خط غلامی رخ نیکوی ترا
سرو شد پی سپر فاخته ز آنروز که دید
در چمن جلوه کنان قامت دلجوی ترا
سزد از رشک قدح زار چو مینا گریم
تابکی بوسه دهد لعل سخنگوی ترا
زاهد از قبله و مهراب فراموش کند
در نماز ار نگرد طاق دو ابروی ترا
مردن از هجر تو ام به که به محفل بینم
بارقیبان دغا عارض نیکوی ترا
بوی شببوست که از شرم برون میآید
تا که بر دست صبا نگهت گیسوی ترا
لعل خون در جگر کو بدخشان گردد
مخفی گر وصف کند لعل سخنگوی ترا
¤ نویسنده: کیومرس آریا
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: موضوعات وبلاگ ::
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
RSS
1
21462
:: دوستان من ::